محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات مامانی

خاطرات گل پسل قند عسل

                                                                                 سلام عزیز مامان امروز تو 2ماه و 18 روزت هست و در مقایسه با روزهای اول خیلی تغییر کردی و بزرگتر و شیرین تر شدی من ...
21 اسفند 1390

روزشمار، روزهای پایانی سال 90

سلام پسل مامان شنبه 13 اسفند :  شرح این روز رو قبلا نوشتم اما مختصر و مفید می نویسم : ساعت 7 صبح رفتیم خونه مامان جون و باباجون (مامان) و ساعت 8:30 فرودگاه رفتیم   برای استقبال از مامانی و بابایی و عصر همون روز سوغاتی هات رو گرفتی و  همچنین عیدی که خاله لیلی جون یا مامانی شماره 3 برات گرفته  بود دستشون درد نکنه خیلی قشنگ بود .   یک شنبه 14 اسفند : امروز از صبح خونه بودیم به مامانی زنگ زدم که اگر کمک می خوان بریم که گفتند من مواظب گل پسلی باشم و ما هم اطاعت امر کردیم عصر من و تو بابایی رفتیم مهمونی و آخر شب برگشتیم شرحش رو قبلا نوشت...
19 اسفند 1390

خاطرات گل پسل قند عسل

سلام ناناز مامان پسل نازم همه این روزها مشغول خونه تکونی هستند اما من بیشتر مشغول نگهداری از تو صبح تا شب کارم مراقبت از شماست جدیدا گریه کردن رو یاد گرفتی و اگر یه کمی دیر به دادت برسم میزنی زیر گریه و چنان اشک میریزی که اشک منم در میاری   برای خندیدن و آغو آغو گفتن وقت خاصی نمیشناسی و گاه نصفه شب هم که  بیدار میشی بر امون از نا گفته ها میگی قرار بود شنبه بریم مسافرت که کنسل شد و شنبه هفته آینده بعد از مراسم عروسی  پسر خاله فرشید میریم وای که چقدر زود بزرگ شد این پسر خاله انگار  همین دیروز بود که خبر تولدش رو شنیدیم  وای وای این یعنی ما با ...
17 اسفند 1390

خاطرات گل پسل قند عسل

سلام عزیزم نانازم شنبه بابایی و مامانی از سفر حج برگشتند و من ،تو و بابایی با خاله جونی ها ودایی جونی ها رفتیم فرودگاه استقبالشون  این خبر دسته  اولی بود که برات داشتم  خونه  بابایی تا شب بیقرار بودی و نق نق می کردی  و بغل هیچ کس جز مامانی نمی رفتی آخه دل پیچه داشتی و یه کمی آروم و باز شروع می شد . پسر گلم مامانی برات چند دست لباس سوغاتی آورده بود که خیلی قشنگن این چند روز سر مامانی و بابایی شلوغ بود و نتونستیم عکس بگیریم انشاالله در اولین فرصت اینکار رو  انجام میدم . دیشب هم بابا جونی ومامان جونی مهمونی داشتند قبل از اینکه بریم 10 دقیقه ای گریه ...
15 اسفند 1390

خاطرات گل پسل قند عسل

  سلام عزیزم این روزها همه تو حال و هوای عید و خونه تکونی هستند و سخت مشغول  فعالیت و مخصوصا خرید عید مامانی یک هفته قبل از اینکه دنیا بیای با کمک بابایی خونه تکونی کرده و کار چندانی نمونده فقط یه تمیزکاری سطحی لازم داره که هفته آینده قراره انجام بدیم و  بعدش هم اگر مشکلی نیاد می ریم سفر وای گلم اولین سفر شماست و با اتوبوس امیدوارم اذیتمون نکنی آخه فکر کنم یه 22 ساعتی طول می کشه .خب قضیه ماشین داستان داره که بابایی خودش می دونه و اما اینکه هیچ یک از امکانات سفرراحت برامون مهیا نشد یعنی با  وسایل نقلیه نظیر  هواپیما و قطار که راحت تره نمی شه سفر کرد چون مستقیم از گرگان به شیراز نداره و چون ...
10 اسفند 1390

مهمونی خاله جونی ها

سلام ناناز مامان امروز شما دو ماه و چهار روزت بود دیروز خاله جون مهری تماس گرفت و گفت قراره با خاله های دیگه ( همکارهای مامانی) بیاین دیدن من و شما خیلی خوشحال شدم چون تقریبا 3 ماه می شد ندیده بودمشون و تازه بعضی از خاله جون ها رو هم بیشتر از 3 ماه ندیده بودم اون موقع شما تو دل مامانی بودی . دلم خیلی براشون تنگ شده بود . قرار بود برای عصر بیاین شما هم که از صبح دل درد و دل پیچه داشتی و فقط تو بغل آروم بودی  و در غیر اینصورت نق نق می کردی خاله هاجیک زنگ زد و وقتی فهمید مهمون داریم اومد کمک مامانی دستش درد نکنه خیلی کمک بزرگی بود . خاله الهام جون و دخمل نازش سارا ،خاله مهری جون و گل پسلش عرفان ،خاله جون مشاور...
7 اسفند 1390

2 ماهگی محمد پارسا

سلام عزیزم از امروز شما وارد سومین ماه زندگیت شدی روزها از پی هم میان و تو بزرگتر می شی و من و بابایی با وجودت گذر زمان رو احساس نمی کنیم . امروز صبح بردیمت برای واکسن دو ماهگیت بمیرم واسه پسلم که گریه اش در حد یک جیغ بلند بود و بیشتر اعتراض آمیز الهی فدات بشم که آغو آغو می کردی و اعتراضت رو اعلام می کردی . اومدیم خونه برات کمپرس سرد گذاشتم شیرت رو دادم و تو لا لا کردی اما از ساعت 3 تا 6 عصر گریه کردی و اشک ریختی کم مونده بود منم باهات گریه کنم . هر کاری من و بابایی می کردیم آروم نمی شدی فقط با کمپرس گرم یه کمی از گریه هات کم می شد تا حالا اشک های نانازم رو ندیده بودم دستمون به بدنت می خورد جیغ میزدی خوشبختانه بعد از کلی گریه...
3 اسفند 1390

خاطرات گل پسل قند عسل

سلام ناناز مامان    امروز مامان جونی و باباجونی  صبح زود  رفتند فرودگاه که جهت سفر زیارتی حج اعزام بشن دیشب  خونه مامان جونی و بابا جونی بودیم  هر کاری کردن بیدار بشی  مگه بیدار شدی بیهوش بیهوش بودی  سه ساعتی خوابیدی و همینکه پامون رسید خونه بیدار شدی و سرحال که بازی کنی   اما من وبابایی خسته و حال نداشتیم باهات بازی کنیم البته بابایی باهات بازی کرد  خوشبختانه این روزا تا صدای بابایی رو می شنوی از خودت صدا در میاری و اونقدر دست  و پا میزنی که بابایی بغلت کنه بابایی هم کلی ذوق می کنه من که ساعت یک خوابیدم اما بابایی تا 2 شب باهات بازی کرده بود و بعدش بهت شیرخشک داد...
2 اسفند 1390
1